آریا 7000

بیایید بشاشیید من

آریا 7000

بیایید بشاشیید من

تا صبح تابناک اهورایی

تا صبح تابناک اهورایی


باغ در پنجره 

 

 چه غم که در دل این برج‌های سیمانی 

ز باغ و باغچه دورم، در این اتاق صبور

همین درخت پر از برگ سبز تازه و نغز

که قاب پنجره‌ام را تمام پوشانده است

به چشم من باغی است.

 

وگر هزار درخت

بر آن بیفزایند

جمال پنجرة من نمی‌کند تغییر

که بسته راز تسلای من به صحبت پیر

 

-« چو قسمت ازلی بی حضور  ما کردند

گر اندکی نه به وفق رضاست  خرده مگیر»

 

 


خورشید، با دو سرخی 

 

سرآمد مگر روز  را سروری،

که شد چهرة دهر نیلوفری؟

 

حریقی است در بیشه‌زاران آب

مگر گشت پرپر گل آفتاب؟

 

همه روی دریا گل ارغوان

به هر موج تا بی‌کران‌ها روان

 

چه بوده‌ست خورشید را سرنوشت

که دریا غمش را به خون می‌نوشت

 

جمال جهان را تماشا خوش است

تماشای خورشید و دریا خوش است

 

دو سرخی  برون زاید از آفتاب

که دریا از آن می‌شود سرخ ناب

 

شگفتا دو سرخی، حیات و عدم

یکی سرخ  شادی یکی سرخ غم!

 

 یکی صبح، وقت فراز آمدن

گل افشانی جشن باز آمدن

 

یکی  عصر از اوج شوکت نگون

همه سرخی‌اش سرخی اشک و خون

 

درین جا که من دارم اکنون مقام

تماشا کنم هر دو را صبح و شام

 

در آیینه صبح چون بنگرم

همه سرخ شادی بود یاورم

 

به سرخ غروبم چو افتد نگاه

مرا هست در کام اندوه، راه!

 

 


شهــر

 

این صبح تابناک اهورایی

نوباوة « طراوت» و « لبخند» است

 

این بامداد پاک بهشت آسا

آیینة جمال خدواند است

 

پیروزه‌گون سپهر درخشانش

چون آسمان آخر اسفند است

 

آن گونه شسته رفته که از این دور

پیدا در آن شکوه دماوند است

 

مهری که از نسیم رسد بر گل

همتای مهر مادر و فرزند است

 

گویی که تار و پود طبیعت نیز

از لطف این مشاهده خرسند است

 

آیا نسیم روح مسیحا نیست

کز ذره ذرة  زندگی آکنده است؟

 

دردا که با برآمدن خورشید

دیگر نه آن صفای خوش‌آیند است

 

دیگر نه این تبسم شیرین است

دیگر نه این ترنم دلبند است

 

روز است و گرم‌تاز دغلباران

در عرصة تقلب و ترفند است

 

روز است و های و هوی ریاکاران

هنگامة چه برد و چه بردند است

 

بازار چند و چون چپاول‌ها

تا:  خونبهای جان بشر چند است؟

 

بس گونه‌گون فریب، که ایمان است

 بس گونه‌گون دروغ که سوگند است

 

غارتگری به بادیه این سان نیست

نه، نه، که این و آن نه همانند است

 

تا شب همین بساط فراگیر است

فردا همین روال فزاینده است

 

آه آن طلوع روشن زیبا را

با این غروب تیره چه پیوند است

 

این صبح و شام می‌گذرد بر ما

اما بلای جان خردمند است.

 

 


مادران 

 

نیمه شب،

 از نالة مرغی که در ژرفای ظلمت

                                       بال و پر می‌زد

                                                     زجا جستم

نالة آن مرغ زخمی همچنان از دور می‌آمد

لحظه‌ای در بهت بنشستم

نالة آن مرغ زخمی همچنان از دور می‌آمد

 

ماه غمگین

ابر سنگین

خانه در غربت

نالة آن مرغ  زخمی همچنان از دور می‌آمد

لحظه‌هایی شهر سرشار از صدای نالة مرغان زخمی شد

اوج این موسیقی غمناک، در افلاک می‌پیچید!

 

مانده بوده سخت در حیرت که آیا هیچ‌کاری می‌توانستم؟

 

آسمان، هستی، خدا، شب، برگ‌ها چیزی

                                                 نمی‌گفتند

آه در هر خانه این شهر،

مادران با گریه می‌خفتند،

دانستم! 

 

 


ایران و جوانان 

 

ایران کهن‌سال

در عرصة تاریخ

در پهنة علم و ادب و دانش و فرهنگ

همواره درخشده

                    توانمند،

                             توانا

پرورده بزرگانی، نام‌آور

                            دانا

پیران کهن داشته،

                       در عالم یکتا!

 

امروز،

ایران به جوانانش نازد که توانند

«اسب شرف از گنبد گردان بجهانند،»

در عرصة میدان جهان نام برآرند

 

ایران،

دیروز به پیران خردمندش نازید

امروز،

ایران به جوانان برومندش نازد

نسلی که تواند

ایران را آزادتر، آبادتر از پیش بسازد

نسلی که ز اوهام و خرافات گسسته است

اهریمن نادانی را شاخ شکسته است!

نسلی که به ظلمت‌کدة جهل نمانده ا‌ست

خود را به جهان‌های پر از نور رسانده است

 

فردا همه با نسل جوان است که امروز

هر روز

         تواناتر و آگاه‌تر از پیش

با تکیه به نیروی امید و خرد خویش

در عرصة میدان جهان راه گشاید

هر روز سرافرازتر از پیش برآید!

 

 


با کاروان صبح

 

گم کرده راه

در تنگة غروب

از پا درآمدیم

از دست داده همرهی کاروان صبح!

 

شب همچو کوه بر سر ما ریخت

آواری از سیاهی اندوه

ما سر به زیر بال کشیدیم

تاکی، کجا، دوباره برآید نشان صبح

 

پاسی ز شب نرفته هیولای تیرگی

نطع گران گشود

تیغ گران کشید

تا چشم باز کردیم

خون روی نطع او به تلاطم رسیده بود.

 

گهگاه، آه، انگار

چشم ستاره‌ای

از دوردست‌ها

پیغام می‌فرستاد

خواهید اگر ز مسلخ شب جان بدر برید

 

خواهید اگر دوباره به خورشید بنگرید

از خواب بگذرید

از خواب بگذرید

ای عاشقان صبح!

 

هر چند عمر شوم تو ای نابکار شب

بر ما گذشت تلخ‌تر از صد هزار شب

من، با یقین روشن،

                        بیدار، پایدار

تا بانگ احتضار تو هستم در انتظار

آغوش باز کرده سوی آسمان صبح.

 

 


ستاره و . . . 

 

تا سحر از پشت دیوار شب،

                              این دیوار ظلمت‌پوش

دم ‌به دم پیغام سرخ مرگ

می‌رسد برگوش.

 

من به خود می‌پیچم از پژواک این پیغام

من به دل می‌لرزم از سرمای این سرسام

من فرو می‌ریزم از هم.

 

می‌شکافد قلب شب را نعرة رگبار

می‌جهد از هر طرف صدها شهاب سرخ، زرد

وز پی آن ناله‌های درد

                           می‌پیچد میان کوچه‌های سرد

 

زیر این آوار

تا ببینم آسمان، هستی، خدا

                                خوابند یا بیدار

چشم می‌دوزم به این دیوار

                                این دیوار ظلمت‌پوش

وز هجوم درد

می‌روم از هوش

 

آه! آنجا:

هر گلوله می‌شود روشن

یک ستاره می‌شود خاموش!

 

 


یک آسمان پرنده 

 

یک آسمان پرنده رها روی شاخه‌ها،

در باغ بامداد.

 

یک آسمان پرنده،

                      سرگرم شستشو

در چشمه‌سار باد!

 

یک آسمان پرنده،

در بستر چمن

آزاد، مست، شاد...

 

از پشت میله‌ها،

بغضی به های های شکستم،

قفس مباد!

 

 


خط آتش 

 

در پشت میله‌های قفس، از سر ملال

با خط خوش نوشتم

                       بیتی به حسب حال:

« اول بنا نبود بسوزند عاشقان

آتش به جان شمع فتد کاین بنا نهاد»

 

چشمم میان خط

بر روی لفظ «آتش» لرزید، ایستاد

 

دیدم: هزار شاخة گل را که بی‌گناه

در خط آتش‌اند.

بیدادهای مشعله‌افروز جنگ را

با خط خون خویش

بر خاک می‌کشند!

 

یک قطره اشک سوزان

                 بر آتش اوفتاد

 

 


باد در قفس 

 

داد ترا نمی‌برم از یاد، در قفس

ای داد بر تو رفت چه بیداد در قفس

 

گویی زجان و هستی من مایه می‌گرفت

فریادها که جان تو سر داد در قفس

 

دیوار و در گشوده نشد، گرچه صدهزار

چون تو زدند پرپر و فریاد در قفس

 

چون آفتاب رفتی و من دیر چون غروب

چشمم به جای خالی‌ات افتاد در قفس

 

از آن همه امید گرامی دریغ و درد

دیگر نمانده هیچ، بجز باد در قفس.

 

 


گر تو آزاد نباشی

نه همین غمکده، ای مرغک تنها قفس است

گر تو آزاد نباشی همه دنیا قفس است

 

تا پر و بال تو و راه تماشا بسته است

هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است

 

تا که نادان به جهان حکمروایی دارد

همه جا در نظر مردم دانا قفس است.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد